1)
پس از شکر گذاری خدای یکتا از سجاده نماز بلند شد
نگاهی پر مهر به همسر و فرزندانش انداخت
خوشحال از اینکه فردا فرزندش را در لباس سفید عروسی خواهد دید
در رختخواب دراز کشید ودر رویاهای خوش آینده خود فرو رفت
دقایقی نگذشته بود که:
حس کرد کسی او را تکان می دهد,
خیال کرد همسر مهربانش او را برای خوردن صبحانه بیدار می کند
خواست از جا بلند شود که...............
یک بار دیگر
زمین لرزید
همه چیز در هم پیچید
آرزوها.........
همه چیز برای او تمام شد و.....
2 )
شبی بود برفی ، تنها تو خونه بودم می بایست درس میخوندم امتحانات پایان ترم نزدیک بود و حجم درسها سنگین اما درد عجیبی تمام وجودم رو گرفته بود ،نمیشد با این وضعیت درس خوند ، خواستم بخوابم اما خوابم نمیومد ، میلرزیدم ، اتاق گرم بود اما میلرزیدم از سرما نبود . بی اختیار مداد رو برداشتم و نوشتم نمیدونستم چی مینویسم اما همچنان مینوشتم
میلرزیدم اما نه از سرما و مینوشتم ، اندیشه خاکستری باز هم در من متولد میشد ، ضربان قلبم تندتر و تندتر میشد انقلابی بود درونم اما دلیل اش رو نمیدونستم ...
ترسیدم
ترسیدم از تنهایی!!!
برای اولین بار!!!
نگاهی به نوشته ها کردم ، شعر نبود نثر هم نبود ، بیشتر به هذیان میماند!!!
ساعت از سه بعد از نیمه شب هم گذشته بود برف سودای باز آمدن نداشت...
3)
از خواب بیدار شدم ، آروم شده بودم. اطرافم پر از کاغذ پاره های خط خطی بود . چائی رو دم کردم و رادیو رو روشن . پیچ رادیو رو روی موج مورد نظر تنظیم کردم(در عصر اینترنت و ماهواره ، رادیو همچنان عضو جدائی ناپذیر و دوست داشتنی از اتاق من هست ) صدای گوینده اخبار رو شنیدم که میگفت: بامداد امروز زلزله شدیدی بم و حوالی این شهر را لرزانده ، طبق اخبار رسیده تعداد زیادی از هموطنانمان در این بلای طبیعی جان خود را از دست داده اند ، همچنین به گفته شاهدان محلی ارگ بم نیز با خاک یکسان شده است...
5 دی ماه سالگرد ازدست دادن تعداد زیادی از هموطنان را در حادثه زلزله بم بر تمام ایرانیان تسلیت میگویم...
س ل ا م.
بنویس از اشکای خیس... مخلصیم آقا .. اینروزا خوب تکون میدی ذهنامونو!! مرسی و بدروود
سلام
واسه این نوشته ات فقط این شعرم رو که همون شب زلزله نوشتم و هنوزم دوسش دارم رو برات می نویسم:
شرم ارگ
چه شبـــــی بود شب مرگ بم
چه محکم ایستاده بودی ارگ بم
رقص بــرگ نخــــــلا رو می دیدی
شادی وهلهله بارون بچه هارو می شنیدی
می دیدی دخترکی رو با عروسکش توی خواب
فکر نمی کردی دیگه نمی بینه فردا رنگ آفتاب
شده بود سپــیده دم وقت اذون
یهو دیدی خونه ها شدن لرزون
بزرگ و کـــــوچیک پــیر و جوون
گرد و غبار بود که می رفت به آسمون
صدا صدای ناله و شیون وآه
هم ولایتیات شدن بی پناه
پدری با کمر شکسته ز داغ فرزند
قامتش شکست بـدون هیچ لبخند
آره شکستی نتونستی ببینی شرم گریه هارو
نتونستی تحمل کنی داغ دل مـــادرا رو
دخترکی با کفش پاره میون خرابـه ها
شرمگین شدی از چشم گریون بچه ها
سلام دوست عزیز
مدتی میشه که از شما بی خبرم !
خوشحال میشم از حضورت !
اگر بیایی ...
.
.
اندیشه های خاکستری در روزهای خاکستری بودن چیز غریبی نیست !
کاش میشد رها کرد
و اندیش های نو رسید در روزهای نو
به امید آن روز !