شبی بود برفی ، تنها تو خونه بودم می بایست درس میخوندم امتحانات پایان ترم نزدیک بود و حجم درسها سنگین اما درد عجیبی تمام وجودم رو گرفته بود ،نمیشد با این وضعیت درس خوند ، خواستم بخوابم اما خوابم نمیومد ، میلرزیدم ، اتاق گرم بود اما میلرزیدم از سرما نبود . بی اختیار مداد رو برداشتم و نوشتم نمیدونستم چی مینویسم اما همچنان مینوشتم
میلرزیدم اما نه از سرما و مینوشتم ، اندیشه خاکستری باز هم در من متولد میشد ، ضربان قلبم تندتر و تندتر میشد انقلابی بود درونم اما دلیل اش رو نمیدونستم ...
ترسیدم
ترسیدم از تنهایی!!!
برای اولین بار!!!
نگاهی به نوشته ها کردم ، شعر نبود نثر هم نبود ، بیشتر به هذیان میماند!!!
ساعت از سه بعد از نیمه شب هم گذشته بود برف سودای باز آمدن نداشت...
از خواب بیدار شدم ، آروم شده بودم. اطرافم پر از کاغذ پاره های خط خطی بود . چائی رو دم کردم و رادیو رو روشن . پیچ رادیو رو روی موج مورد نظر تنظیم کردم(در عصر اینترنت و ماهواره ، رادیو همچنان عضو جدائی ناپذیر و دوست داشتنی از اتاق من هست ) صدای گوینده اخبار رو شنیدم که میگفت: بامداد امروز زلزله شدیدی بم و حوالی این شهر را لرزانده ، طبق اخبار رسیده تعداد زیادی از هموطنانمان در این بلای طبیعی جان خود را از دست داده اند ، همچنین به گفته شاهدان محلی ارگ بم نیز با خاک یکسان شده است...
5 دی ماه سالگرد ازدست دادن تعداد زیادی از هموطنان را در حادثه زلزله بم بر تمام ایرانیان تسلیت میگویم...
پی نوشت : هنوز بعد از سالها جرئت نکردم دست نوشته ای رو که در شب زلزله بم نوشتم رو جائی بیارم !!!