روز های خاکستری  من

روز های خاکستری من

میان همهمه برگهای پائیزی فقط تو مانده ای که هنوز از بهار لبریزی
روز های خاکستری  من

روز های خاکستری من

میان همهمه برگهای پائیزی فقط تو مانده ای که هنوز از بهار لبریزی

چو عضوی به درد آورد روزگار...

 

تصادف شدیدی اتفاق افتاده ، بوی دود و بنزین به هم آمیخته ، آسفالت رنگ قرمز خون بخود گرفته . پیرمردی آن طرف افتاده و دیگر نفسش بالا نمیآید . زن سی و چند ساله ای در حالی که کودک چند ساله اش را در آغوش گرفته به خون خفته. کودک گریه میکند لیک صدای مادر برای ابد خاموش شده ...

فریاد میزنم ، کسی صدایم را نمیشنود . خواهر و پدرم در دم کشته شده اند و شوهر خواهرم و فرزند چند ساله شان زخمی... چند قدم آنطرف تر زن و فرزندم و کمی  آن طرف تر پسر عمویم با خانواده اش زخمی و در خون افتاده اند ، وضعیت بدی است . داد میزنم و گریه میکنم . فریادم را کسی نمیشنود ، چرا کسی به ما کمک نمیکند چرا...

سیاهی ای به ما نزدیک میشود ، خوشحال میشوم . بالاخره کمک رسید . زنی از اهالی روستاهای اطراف به نظر میرسد . کمک میخواهم ، دستم را بلند میکنم که من زنده ام!!!

زن بی اعتنا سراغ خواهر تا ابد خاموش من میرود و زیور آلات اش را از گردن باز میکند!!!

خدایا خدایا...

بچه ؛ بچه.... بچه چند ساله خواهرم را از آغوشش جدا کرد و با خودش برد

خدایا...

 

این حکایت دردناک را دوستی برایم تعریف میکرد که عید امسال با شادی و خوشی  به مسافرت رفته بودند لیک زخمی و خسته و دردمند برگشتند ....

هر چند با تلاش مأمورین انتظامی در کمتر از 24 ساعت این کودک پیدا شد و به خانواده برگردانده شد لیک چنان ضربه روحی شدیدی به آنها وارد شده بود که درد از دست دادن دو عزیز در مقایسه با ان ناچیز مینمود....